پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه
مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت
پدرم لبخندی زد و گفت :
یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی
و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!
... ... ... ... یادته نمی تونستی ...
یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...
اشک تو چشمام جم شد ...
موضوع انشاء : خوشبختی
ــــــــــــــــ
بـه نام خــــدا ـــــــــــــــــ
خــــوش بختــــی یعنــــی قلــــب پــــدرت بتپــــد...........
ــــــــــــــــــــ پــــایــــان ــــــــــــــــــ
عاشــــقتم باباجــــــــــووووون
ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود
خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود
حتم دارم در شب میلادت، ای غوغاترین!
حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود
هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین!
بال های خویش را دست توسل کرده بود
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم
تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم ولی هر کجا که
رفتم
سرشکسته بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت
آمدم
اما...
تو مرا چه دیدی که همچنان بخشنده و توبه پذیر و
مشتاق بنده ات ماندی؟؟؟
خدایا من به عنوان بنده حاجتم را گفتم
تو هم که خدایی !
امیدوارم اگر قرار به برآورده نشدنش هست ، از
حکمت تو باشد تا
بی لیاقتی من
امیدوارم!
امیدوارم!!
امیدوارم!!!
خداوندا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک
ولی جالب اینجاست که ....
تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی ؛
ولی من به این کوچکی تو را فراموش کرده ام
دوستای گلم!
همه میدونن که؛ خدا قشنگه و قشنگیها رو دوست داره
پس...
هیچوقت نگین خدا من رو دوست نداره
چون...
با زبون بی زبونی میخواین بگین من زشتم و به
زشت بودن خودتون
اعتراف می کنید!!!
.
.
.
.
.
باور کنید حقیقت رو گفتم